کد مطلب:298566 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:226

دوران کودکی فاطمه


دوران كودكی بانوی اسلام را اگر بخواهیم بررسی كنیم جز محرومیت و مشكلات به چیز دیگری برخورد نمی كنیم زیرا به طوری كه گفته شد فاطمه در سال پنجم بعثت به دنیا آمد، یعنی در همان سالهایی كه پیغمبر بزرگوار اسلام تازه مامور به اظهار دعوت خود شده بود و با مخالفت شدید سران سودجوی قریش روبرو گشته بود، و هر روز نقشه ی تازه ای برای خاموش كردن این نور الهی كشیده و مانع تازه ای سر راه آن حضرت ایجاد می كردند و كمتر روزی بود كه پیغمبر خدا صدمه و آزار یا اهانت و تمسخری از آنها نبیند و با چهره ی اندوهبار و گرفته به خانه نیاید.

و تا سالهای دهم و یازدهم بعثت یعنی سالهای پنجم و ششم عمر فاطمه (ع) دو شخصیت بزرگ یكی خدیجه و دیگری ابوطالب زنده بودند و پیوسته مراقب حال رسول خدا (ص) بودند و با تشویق و دفاع بی دریغ خود از آن حضرت موجبات دلگرمی و رفع افسردگی او را تا حدود زیادی فراهم می كردند، خدیجه در داخل خانه به هر وسیله ای بود كدورت و گرفتگی خاطر آن حضرت را بر طرف می نمود، و ابوطالب در خارج خانه با نفوذ سیاسی و اجتماعی و بلكه روحانی خود كه در مكه داشت پشتیبان بزرگ برای پیغمبر محسوب می شد، و با گفتار و عمل نیز پیوسته آن حضرت را به ادامه ی كار و برنامه ی مقدسی كه در پیش گرفته بود تشویق نموده و دلگرم می ساخت، و آثار روحی و اجتماعی مخالفتها و آزارهای دشمنان را از چهره و دل پیغمبر بزرگوار اسلامی می زدود.


اما چنانكه در تاریخ زندگانی پیغمبر اسلام شرح داده شد دست تقدیر در سال دهم این دو شخصیت و پشتیبان بزرگ را از دست آن حضرت گرفت و به فاصله ی كمی هر دو از دنیا رفتند، خدیجه و ابوطالب در پایه گذاری اسلام سهم بزرگی داشتند و هر كدام از خود فرزندی به یادگار گذاردند كه آن دو نیز در پیشرفت اسلام و هدف مقدس رهبر بزرگوار آن، همه گونه فداكاری را انجام داده و سرانجام هم جان خود و فرزندانشان را در این راه فدا كرده و همگی شهید راه اسلام شدند.

یادگار خدیجه، فاطمه بود و یادگار ابوطالب، علی. فاطمه در هنگام مرگ مادر پنجساله بود و علی در وقت مرگ پدر حدود نوزده سال از عمرش می گذشت، خدیجه و ابوطالب گویا انجام این مسئولیت سنگین یعنی پشتیبانی- رسول خدا (ص) را- به عهده ی فرزندان خود گذارده بودند، اما نه فاطمه آن نیروی مادی و معنوی خدیجه را در آن سنین از عمر داشت و نه علی آن نفوذ و قدرت سیاسی و اجتماعی را. این هر دو در خانه ی پیغمبر زندگی می كردند و مونس و همدم آن حضرت بودند، اما نمی توانستند برای دفاع از رسول خدا (ص) و پیشرفت اهداف عالیه اش كار خدیجه و ابوطالب را انجام دهند و به همین خاطر غم و اندوه و رنج و مصیبت بیشتری را می بایست تحمل كنند و هر روز با منظره ی رقتبار و مصیبت تازه ای روبرو شوند.

با توجه به اینكه با مرگ ابوطالب و خدیجه جرئت دشمنان نسبت به پیغمبر اسلام بیشتر شد و فشار آنها در مورد صدمه و آزار و اهانت به آن حضرت شدیدتر گردید كثرت اندوه و رنج دختر كوچك پیغمبر با مشاهده ی آن احوال- و با آن علاقه ی شدیدی كه به پدر داشت- بخوبی روشن می شود.

مسلم در كتاب صحیح خود [1] به سندش از ابن مسعود روایت كرده كه روزی پیغمبر خدا نزدیك خانه ی كعبه نماز می خواند و ابوجهل و جمعی از مشركان دیگر در كناری نشسته بودند، ابوجهل رو به اطرافیان خود كرده و گفت: كیست كه اكنون برخیزد و شكنبه ای از شتران فلان قبیله را كه دیروز نحر كرده اند بیاورد و همین كه محمد به سجده رفت بر سر و گردن او بیفكند؟


یكی از پست ترین افرادی كه حضور داشت انجام این كار را به عهده گرفت و این كار را انجام داد، ابوجهل و اطرافیان او و آن منظره را دیدند و خندیدند و به صورت تمسخر به یكدیگر نگاه كردند.

ابن مسعود گوید: من ایستاده بودم و آن منظره ی ناگوار را مشاهده می كردم ولی جرئت نداشتم كه پیش رفته و آن شكنبه ی پر از كثافت را از پشت سر پیغمبر بردارم، پیغمبر نیز همچنان در سجده بود و سر بر نمی داشت تا آنكه شخصی خود را به خانه ی آن حضرت رسانید و دخترش فاطمه را از ماجرا خبردار كرد، فاطمه (ع) كه دختر كوچكی بود به سرعت خود را به مسجد رسانده و آن شكنبه را برداشت و سپس رو به ابوجهل و اطرافیان او كرده و به سختی آنها را دشنام داد.

بخاری در صحیح خود از عبدالله [2] - كه ظاهرا همین عبدالله بن مسعود است- روایت می كند كه روزی همچنان كه پیغمبر (ص) در سجده بود و اطراف آن حضرت جمعی از قریش بودند، عقبه بن ابی معیط [3] شكنبه ی گوسفندی را آورده و بر پشت آن حضرت انداخت، پیغمبر سر خود را برنداشت تا آنكه فاطمه (ع) آمد و آن را برداشت و درباره ی كسانی كه این كار را انجام داده بودند نفرین كرد.

ابن هشام در سیره [4] نقل می كند كه پس از مرگ ابوطالب روزی یكی از سفیهان جلوی پیغمبر را گرفت و مقداری خاك بر سر آن حضرت ریخت، رسول خدا (ص) همچنان كه خاكها روی سرش بود به خانه آمد، در این وقت یكی از دختران (كه روی قاعده جز فاطمه كسی نبوده چنانكه در نقل دیگری است) برخاست و خاكها را از سر پدر پاك می كرد و می گریست. رسول خدا (ص) دختر را دلداری داده و فرمود:

«دختركم گریه مكن كه خدا پدرت را محافظت و نگهابانی خواهد كرد.»

و ابن شهر آشوب (ره) در كتاب مناقب [5] از ابن عباس روایت كرده كه قریش در «حجر»- اسماعیل- انجمن كرده و به لات و عزی و منات سوگند یاد كردند كه اگر ما محمد را دیدار كردیم همگی با یكدیگر به صورت اجتماع برخاسته و او را به نقل


می رسانیم، فاطمه این خبر را شنید و گریان شده به نزد پدر آمد و گفتار آنها را به اطلاع پدر رسانید... تا به آخر حدیث.

این چند حدیث كه به عنوان نمونه ذكر شد نشان می دهند كه فاطمه (ع) در آن دو سالی كه پس از مرگ مادرش خدیجه در مكه به سر برد با چه مناظر رقتبار و پیش آمدهای ناگواری روبرو بود و در آن محیط وحشتزا و رعب آور در راه دفاع بی دریغ خود از پدر و هدف مقدس او و مذهب اسلام چه رنجها و مصیبتهایی را متحمل شده و از این رو صرفنظر از فضایل شخصی بسیاری كه داشت، سهم بزرگی نیز در راه پیشرفت اسلام دارد كه بجز خدیجه هیچ یك از زنان و دختران پیغمبر چنین سهمی را ندارند، چنانكه شوهر بزرگوارش علی بن ابیطالب (ع) نیز در میان مردان، بزرگترین سهم را از این نظر دارد و هیچ یك از اصحاب پیغمبر در این باره به پایه ی او نمی رسند.

و ضمنا از داستانهای فوق شدت علاقه ی پیغمبر نسبت به فاطمه نیز معلوم می شود كه در سخت ترین شرایط و در وقتی كه جان آن حضرت به مخاطره افتاده بود از دیدن چشم گریان دخترش متاثر می شد و درصدد دلجویی و دلداری او برمی آمد، و بهتر آن است كه این مقوله را با نقل یك قطعه شعر تمام كرده و با ذكر چند حدیث تحت عنوان جداگانه برای شما ذكر كنیم.


گر گل عصمت ندیده ای و ندانی

رو به سوی گلستان عصمت دار


بضعه ی خیر الوری حبیبه ی یزدان

دختر بدر الدجی شفیعه ی محشر


فاطمه نام و زكیه نفس و فلك جاه

عرش مقام و فرشته خوی و ملك فر


هست چنین دختری چنانش بابا

باید چنین زنی چنانش شوهر


مهر باید به مهر یابد پیوند

ماه باید به ماه باشد، همسر


آباد آن حجله كاینش بانو

احسن زان مادر كاینش دختر


دختر اگر این بود نداشتی ای كاش

دایه ی امكان به بطن الا دختر


نخل امامت از او گرفت شكوفه

فرق ولایت از او رسید به افسر





[1] ج 3، ص 167، «باب مالقي النبي (ص) من اذي المشركين و المنافقين».

[2] ج 5، ص 8، «باب مالقي النبي (ص) و اصحابه من المشركين بمكه»

[3] يكي از سران قريش و از دشمنان سر سخت پيغمبر (ص) بود.

[4] ج 1. ص 416.

[5] ج 1، ص 71، (چاپ قم).